رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

رادین اقا عشق ماما نفس بابا

رادین خوشحال می شود

سلام ،بلاخره طلسم شکست واین خاله الهامی اومد البته همراه خاله نسیم وچه ذوقی هم کردن از دیدن رادین .همچین جیغ وداد می کردن و سر این که کدوم رادین رو بغل کنه باهم دعوا می کردند که هرکی ندونه فکر می کنه تا حالا نی نی ندیدند.رادین اقا خیلی خوشحال بود چون هم کلی با خاله ها بازی کرد وهم خاله ها برای رادین چیزهای خوشتل و مشتل اوردن .دست گل هر دوشون درد نکنه. ...
24 مهر 1390

بارون

خوشگل من الان که دارم می نویسم داره بارون می باره ومن تازه از زیر بارون اومدم.گل پسرم زیر بارون خدارو شکر کردم که فرشته ی نازی مثل تورو به من داده و از خدای مهربون خواستم کمکمون کنه تا اون جوری که لایق یک فرشته هست بزرگ و تربیتت کنیم  به خدای شما فرشته ها و خدای اسمون زمین گفتم حالا که من رو لایق مادر شدن دونستین و یکی از فرشته های نازتون رو تو بغل ما گذاشتین پس کمک کنید تا فرشته ی شما را انطوری که سزاوار وشایسته است پرورش دهیم .پسر من از خدا می خوام که همیشه مثل اب وبارون زلال وپاک باشی وانچنان که خداوند با بارش باران تمام گردو غبار را از درختان وگلها پاک می کنه همه ی بدیها رو هم از شما دور کنه. ...
23 مهر 1390

کوچولوی ناز من

  سلام کوچکولوی مامانی،عزیزم با پوشیدن این سرهمی شبیه یکی از شخصیت های کارتونی شدی خوشگل من با این لباس خیلی با نمک شدی طوری که من وبابا از بس بوست کردیم که کلافه شدی.البته شما با همه ی لباسات وتحت هر شرایطی ناز ودوست داشتنی هستی ،عاشقتیم هاپو کوچولو.   ...
23 مهر 1390

پسملیه شکموی من

سلام،اقا کوچولوی من دو سه روزه که بجز شیر چیزهای دیگه هم می خوره .چند روز پیش یه قاشق چای خوری اب سیب خورد و خیلی هم خوشش اومد؛دیروز هم یه کوچولو حریره بادام خورد و وقتی دید دیگه بهش نمی دم گریه می کرد که بازم می خوام.پرنس مامانی حسابی شکمو شده ودوست داره همه چیرو بخوره امروز که بابایی داشت شربت می خورد هی از خودشت صدا در می یاورد که من هم می خوام اخر سر هم بابایی رفت تا جای دیگه شربتشو بخوره تا با ندیدنش شکمو کوچولو اروم بشه. ...
23 مهر 1390

رادین و مامانی جون

دیروز مامانی جون وبابایی جون از ارومیه امدند تا رادینشون رو ببینن اقا رادین هم با دیدن اونها کلی ذوق کرد وخودش انداخت بغل مامانی جون و برای این که دل بابایی رو هم نشکنه هی برمی گشت ویه خنده ی شیرین تحویل بابایی جون می داد و حسابی دل از بابایی برده بود.رادین تو بغل مامانی جون خیلی احساس راحتی می کنه و مدام صورتشو می چسبونه به صورت مامانی ومن رو هم اصلا تحویل نمی گیره حتی وقتی شیر می خوره دوست داره مامانی جون کنارش باشه و با انگشتای ناز وکوچولوش دست مامانی جون رو می گیره. مامانی وبابایی جون باز هم مارو شرمنده کردن وکلی برای رادین لباس و چیزهای دیگه اوردند.دایی ها هم برای روز کودک برا جیگر طلاشون کفش خریدن که با پوشیدن کفش ها وشلوار جین ...
22 مهر 1390

رادین ددددددددددددری

پسر کوچولوی ناز من این روزا حسابی شیطون شده وهر کسی که لباس می پوشه تا بره بیرون اقا رادین پشت سرش گریه می کنه که من و با خودت ببر.پسرم حسابی ددری شده و وقتی بیرون هستیم با دقت به همه جا نگاه می کنه وصداشم در نمی یاد ولی همین که  جلو در خونه می رسیم نق می زنهواعتراض می کنه که چرا برگشتیم.خلاصه که اقا عاشق گشت وگذاره. پسملی همین که کالسکشو می بینه بر می گرد سمت کالسکه و خم میشه یعنی منو بذارین تو کالسکم و ببرینم بیرون. ...
22 مهر 1390

دلتنگی مامانی

سلام گل پسر من،عزیز دلم الان که دارم برات می نویسم شما مثل یه فرشته ی ناز لالا کردی و من هم دلم گرفته  البته دلیلشو نمی دونم شاید هم دلم دلتنگ مامانی جون هستم،خوشتل من دوری از مامان وبابا خیلی سخته هر چند که بابایی همه ی سعیشو می کنه تا دوری از مامانی جون اینها اذیتم نکنه ولی بازهم بعضی وقت ها بدجوری دلم هواشونو می کنه اگه تو یه شهر بودیم هر روز صبح که بیدار میشدم می رفتم ومامانی جون وبابایی جون رو محکم بغل می کردم ویه عالمه می بوسیدمشون وتو بغلشون انقدر نفس می کشیدم تا ریه هام پر بشه از عطر تن دوتا فرشته ی مهربون که جونم به جونشون بسته است.هر وقت می ریم ارومیه با این که مدام بغلشون می کنم واکثر شبها مثل نی نی کوچولوها بغل مامانی جون ...
18 مهر 1390

اقا کوچولوی موئدب

سلام پرنس من ،عزیزم امروز صبح بعد از رفتن بابایی من وشما هم حاظر شدیم و رفتیم فرهنگسرا تا تو مراسم افتتاح شرکت کنیم .وشما یه اقا کوچولوی به تمام معنا بودی از اول تا اخر مراسم ساکت تو بغل من نشسته بودی وداشتی به سخنرانی ها گوش می کردی.بعد از مراسم هم کلی طرفدار دور خودت جمع کردی وهمه ی همکارهای بابایی شما رو تحسین می کردند و همشون با شما عکس گرفتند .خوشگل من بازهم با چشمای تیله ایت وخنده های شیرینت دل از همه بردی وهمرو شیفته ی خودت کردی امروز هرکی شمارو می دید نمیتونست ازت دل بکنه. الاهی من فدات شم خیلی دوست دارم. ...
17 مهر 1390

یه روز مهم

پرنس من فردا برای ما (من،باباوشما) یه روز خیلی مهمیه.فردا روز افتتاح بزرگ ترین فرهنگسرای شمالغرب کشور تو تبریز که مهندس ناظرش بابایی بود وبا تلاش شبانه روزی تونست کارشو به موقع تحویل بده وفردا روز افتتاح وبه نتیجه رسیدن کار وتلاش بی وقفه ی باباییه.عزیز دلم بابایی تو این چند ماه شبانه روز کار می کرد و تنها چیزی که به بابایی نیرو می داد نگاه ها،لبخند وعشق تو بود.نفس من بابایی باز هم مثل همیشه کارشو با موفقیت انجام داد ومن وشما به وجود همچین بابای پر کار،با اراده وموفق افتخار می کنیم. پسر نازم خدا رو به خاطر وجود شما دوتا فرشته که به من داده هر روز هزاران بار شکر می کنم.     ...
16 مهر 1390